برگشتم ...
سلام دوستان . متاسفانه یا خوشبختانه من باز برگشتم . سفری دور و دراز بود به سرزمین دوستان چشم بادومی " چین " . در وصف این مردم همین بس که با میانگین حقوقی کمتر از همین چندرغاز حقوق ما میانگین طول عمرشون حدود بیست سال از ما بیشتره و این یعنی راحتی ، خوشی ، رفاه ، بهداشت ، امنیت ، امید به زندگی و ... یعنی تموم اون چیزایی که ما فقط ادعای داشتنشو داریم .
تو یکی دوتا پست قبل یه غزل گداشته بودم که مطلعش قرار بود شروع یک چاپاره بشه ولی غزل شد . حالا چارپارشو بخونین :
خسته ام ، مثل مرغ عشقی که
آسمان بسته هر دو بالش را
خسته از دست کودکی گستاخ
که به دستم گرفته فالش را
خسته ام مثل ماهی قرمز
که ته حوض در لجن مانده
مثل روحی غریب و سرگردان
که اسیر تن و بدن مانده
شاید اصلاْ خدا نمی خواهد
که به من روی خوش نشان بدهد
سهمم از عشق اینکه دستش را
پشت یک پنجره تکان بدهد
که دلم بسته ی کسی باشد
که دلش پیش دیگران باشد
این همه آب و آبی و باران
سهم من یک ته استکان باشد
خسته ام بس که بازی ام دادی
خسته ام بس که بازی ات کردم
با خودم فکر می کنم شاید
شاید این بار راضی ات کردم ...
یا علی ...
در سرزمین سینه ی من