وقتی ما شادیم ، خدا بیدار می شود .

 

      چشم به راهم . همه ی زندگی ام چشم به راه بوده ام . همه ی زندگی ام چشم به راه خواهم ماند . ناتوانم از گفتن اینکه چقدر انتظار می کشم ، نمی دانم چه کسی می تواند به این انتظار دراز پایان دهد . من که برای دستیابی به این پایان بی تابی نمی کنم . زمان حال واقعی است ، واقعیتی لبریز از روزن ، همچون هوا . آنچه چشم به راهش هستم ، به راستی وجود ندارد تا بتواند از روزنه ای در این زمان سر بیرون آورد . توضیحی در این باره ندارم . چرا باید همیشه توضیح داد ؟

       قادر نیستم از چیزی جز عشق سخن گویم ، اگر چه از آن چیزی نمی دانم . کوشیده ام ، نمی توانم و ملال خاطر همچون جزائی عاجل درمی رسد . نسبت به هرآنچه از سنخ معلومات است بی اعتنایم . حتی شناخنی که از خویش دارم ، مرا از فرط ملالی عمیق از پای می افکند : خویشتن را در هیچ تصویری ، در هیچ حکایتی ، در هیچ خاطره ای باز نمی یابم ، گوئی هرگز اینجا نبوده ام .

      در آشپزخانه رزهای کوچک پرستیدنی اند . دوتای آنها به یکدیگر تکیه داده و گرم گفتگویند . وقتی خانه را ترک می کنم نگاهی به آنها می اندازم و احساس کسی را دارم که از روشنائی فاصله می گیرد .نوک گلبرگهایشان سیاه می شود و در هم فرو می پیچد ، مثل کاغذی که کسی به شعله نزدیک می کند .زندگی ام بسیار زیباتر است هنگامی که من در آن نیستم .