بگذار بمیرد ... که تو را خواب نبیند
این چشمه ی خشکیده ، به خود آب نبیند
 
تا چشم پر از حسرت دریا شدنم را
یک رود که وصل است به مرداب نبیند
 
بگذار که شب کور شود ... کور شود ... کور
لبخند تو را بر لب مهتاب نبیند ...
 
برداشته ام عکس تو را از تن دیوار
تا روی تو را در قفس قاب نبیند

 

بگذار بمیرد که کسی هر شب و هر روز
اینقدر مرا خسته و بی تاب نبیند ...