بازم یهو دیر شد ...
سلام . بعضی وقتا حتماً آدم باید از دست بده تا بفهمه چی داشته ... تقصیر خودمونه که قدر چیزایی که داریمو نمی دونیم . بعد یه وقت به خودمون میایمو می بینیم باز یهو دیر شده ... تقدیم به یکی از مهربون ترین و دوست داشتنی ترین پدرهایی که می شناختم ( خدایش بیامرزد ) :
سرد ، خـاموش ، پر از حسرت بـا هم بودن
روز و شب بسته به زنجـیره ی مــاتم بودن
دل به تصویـر تو بر طاقچه هــا خوش کردن
زیــــر بـــار غـــم تـنـهـــائی خـود خم بودن
تـکیه بـر جــای تـو دادن ، بـه تو اندیشیدن
شــــاهــد مــوی سپـیــد گـل مـریـم بودن
آه و دم ، آه اگـــر بــــاز نـــگـــردد یــک دم
نیست اندوهی از این بیــشتــر : آدم بودن
خانه بی قهقهه ات قهـوه ی تلخیست پدر
سرد ، خاموش ، پر از حسرت با هم بودن ...
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اسفند ۱۳۸۷ ساعت 0:0 توسط علیرضا خجو
|
در سرزمین سینه ی من